۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

«هستی» گرچه«صبور»است اما «فراموشکار» نیست

از زمستان 1299 هجری شمسی که رضا خان قدرت را به دست گرفت تا تابستان 1330 که طرفداران دکتر محمد مصدق را به گلوله بستند،کمتر کسی به عدم مشروعیت حکومت پهلوی فکر میکرد.

به جز افراد نادری چون مرحوم مدرس،مرحوم فرخی و مرحوم میرزاده ی عشقی که از همان اوایل،روحیه ی دیکتاتوری را در رضا خان تشخیص داده بودند،سایر نخبگان یا به وجود چنین
روحیه ای حساس نبودند و یا اصولا تصور میکردند «مردم ایران باید چوب بالای سرشان باشد.»
در واقع در سی سال اول حکومت پهلوی ، کمتر کسی به نفی این حکومت می اندیشید.در مقابل اکثریتی که در برابر حکومت پهلوی خاضع و مطیع بودند،اقلیتی قرار داشتند که به «نقد» حکومت میپرداختند.نه مذهبی ها،همچون آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله کاشانی و نه ملّی گراها ، همچون دکتر مصدق و دکتر فاطمی ، تا آن زمان مشروعیت حکومت پهلوی را زیر سوال نبرده بودند.
در فاصله ی 30 تیر 1330 تا 28 مرداد 1332 بود که مشروعیت پهلوی ها زیر سوال رفت. شروع ماجرا با کشتار تظاهر کنندگانی بود که به نفع دکتر مصدق به خیابان ها آمده بودند و پایان ماجرا با کودتایی بود که منجر به ساقط شدن دولت دکتر مصدق و بازگشت شاه به قدرت شد. به ظاهر همه چیز پایان یافت : دکتر مصدق تا پایان عمر در تبعید و انزوا به سر برد ، دکتر فاطمی اعدام شد ، فدائیان اسلام تیر باران شدند و فضای نظامی – امنیتی منجر به سکوتی گسترده و سنگینی گشت . پهلوی ها درک نکردند که ماجرای «عدم مشروعیت»،ماجرایی نیست که با سرکوب و کشتار قابل حل و فصل باشد . بذر عدم مشروعیت حکومت پهلوی که در سال 1330 کاشته شد ، در خرداد 1342جوانه زد و میوه ی آن در زمستان 1357 چیده شد.
خاطرات «احسان نراقی » که در دوسال آخر حکومت پهلوی با محمد رضا پهلوی ملاقات هایی داشت نشان میدهد که شاه چنان به فضای امنیتی و سکوت ظاهری جامعه دل خوش کرده بود که اساساً شگفت زده شده بود که چه اتفاقی رخ داده است! شاه حوادث کشور را به انگلیسی ها نسبت می داد و بار ها گفته بود این رسانه های خارجی هستند که مسائل جزئی ایران را اغراق آمیز منتشر می کنند. او از شرکای غربی خود گله داشت که چرا جلو ی رفتار تحریک آمیز روزنامه نگاران شان را نمی گیرند !
پیشنهاد میکنم کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین»احسان نراقی را بخوانید . این کتاب را نشر رسا منتشر کرده است. با خواندن این کتاب شاید شگفت زده شوید که چقدر تاریخ استعدادِ تکرار دارد!
محمد رضا پهلوی تصور کرده بود اگر اکثریت جامعه خاموش و بی تفاوت به نظرمی رسند و بسیاری از نخبگان هم حقوق بگیر دستگاه حکومت شده اند اوضاع کاملاً رو به راه است . او به فریاد های «جاوید شاه» مردمی که برای استقبال او «طاق نصرت»می بستند وخیابان ها را با قالی مفروش میکردند اعتماد کرده بود وکرنش تیمسارهایی که تعظیم میکردند و دست او را می بوسیدند به او اعتماد به نفس غریبی داده بود!
مصا حبه های شاه در 2-3 سال آخر حکومتش نشان میدهد که او داعیه ی «مدیریت جهانی»درسرداشت و به خبرنگاری گفته بود این رفقای چشم آبی ما حکومت کردن بلد نیستند!
شاه قصه هایی را که زمانی برای کسب مشروعیت از عوام ساخته و پرداخته بود خودش هم باور کرده بود ، خودش را «نظر کرده»میدانست و باور داشت که «حضرت ابوالفضل» حامی اوست .
شاه،جوخه های اعدام،شکنجه گاه های ساواک و باج هایی را که به قدرت های خارجی می داد فراموش کرده بود امّا جایی از جهان،بایگانی عجیب و غریبی وجود دارد که هیچ چیز در آن گم نمی شود.
هر کس کتاب «آخرین سفر شاه»از«ویلیام شوکراس»را بخواند وخفّتی را که شاه پس از یک عمر شاهزاده بودن و شاهنشاه بودن ، در اواخر عمرش تحمل کرد مرور کند ناگزیر به این نتیجه خواهد رسید که «هستی» گرچه«صبور»است اما «فراموشکار» نیست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر