۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

توسعه ی اقتصادی و انقلاب1357

« کارل مارکس » فیلسوف و اقتصاددان بزرگ آلمانی پایه ی تغییرات اجتماعی را مقتضیات اقتصادی میداند . از نظر او فرهنگ تابعی از اقتصاد است و تغییرات اقتصادی تغییرات فرهنگی را در پی دارد .

اما به عقیده ی من ، این رابطه کاملا دو سویه است و گاهی تغییرات فرهنگی ، الزامات اقتصادی را دگرگون می سازد . برای مثال میانگین رشد اقتصادی در کشورهای اروپایی کاتولیک ( ایتالیا – اسپانیا – ایرلند ) همیشه پایین تر از کشورهای اروپایی پروتستان ( آلمان – انگلستان – سوئیس ) است . چرا که پروتستانیسم مسیحی فلسفه ای "اختیارمحور" شبیه به نحله ی کلامی معتزله دارد در حالی که کاتولیک ها "جبرمحور " – شبیه به اشعری مذهب ها - هستند . پروتستان ها نگاهی "این جهانی" دارند در حالی که کاتولیک ها نگاهی "آن جهانی" دارند .
« کارل گوستاو یونگ » روانپزشک سوئیسی اعتقاد دارد که پروتستان ها خیلی بیشتراز کاتولیک ها به روانپزشک مراجعه می کنند چرا که کاتولیک ها چاره ی بسیاری از مشکلات درونی خود را در پناه بردن به کلیسا می دانند .نتیجه ی چنین طرز تفکری پایین بودن توسعه ی اقتصادی است .

* * *
تحولی که در سال های 1356و1357 در ایران صورت گرفت و «انقلاب اسلامی » نام گرفت از دیدگاه های مختلف ریشه یابی شده است .
جدا از شبه تحلیل های کلیشه ای که این انقلاب را برخاسته از انگیزه های مذهبی می دانند و چندان اعتباری ندارند انقلاب 1357 را از چند دیدگاه می توان ریشه یابی کرد:
1- دیدگاه سناریوی جهانی یا « تئوری توطئه » : ازاین دیدگاه انقلاب ایران یک استراتژی طراحی شده توسط سناریو نویسان دنیای سرمایه داری بوده است . در دهه ی هفتاد میلادی رشد جنبش های کمونیستی در آسیا ، آفریقا و آمریکای جنوبی، نظام سرمایه داری را تهدید به فروپاشی می کرد . در خاور میانه سوریه و عراق با به قدرت رسیدن احزاب سوسیالیستی « بعث » به اردوی کمونیسم پیوسته بودند و سازمان آزادی بخش فلسطین مشی سوسیالیستی را برگزیده بود . افغانستان به دعوت حکومت مارکسیستی میزبان ارتش سرخ بود و در سایر کشورهای منطقه نیز احزاب چپ قدرتمندی در حال فعالیت بودند .در ایران ، جدا از این که نخبگان فرهنگی عمدتا تمایلات چپ داشتند ، جنبش های دانشجویی جوان نیز با نگاه مارکسیستی با رژیم پهلوی درگیر بودند .
در چنین شرایطی تئورسین های جهان سرمایه داری بهترین تاکتیک را در برابر پیشروی سوسیالیست ها ، کشیدن یک «دیوار مذهبی » در مقابل آنها می دیدند . کسانی که کتاب های «آخرین سفر شاه » از ویلیام شوکراس ، «آخرین تلاش ها در آخرین روزها» از دکترابراهیم یزدی و «از کاخ شاه تا زندان اوین» از احسان نراقی را خوانده باشند به وضوح احساس می کنند «شاه» در یک طرح بزرگ «قربانی» شد تا کمونیست ها متوقف شوند . همزمان ، رشد جنبش های اسلام گرایی در افغانستان ، ترکیه ، لبنان و مصر را نیز شاهد بودیم .
ممکن است این سوال پیش بیاید که آیا جهان سرمایه داری نگران این نبود که رشد اسلام گرایی در آینده مزاحمتی برایش ایجاد کند ؟
پاسخ این است که طراحان این نقشه قرائتی از مذهب را تقویت کردند که به دلیل « افراط گرایی » و خشک فکری و تحجر قابلیت بقا در جهان امروز را نداشته باشد و در طی چند دهه نابود گردد !
درباره ی این تئوری حرف و حدیث زیادی وجود دارد ولی به دلیل این که در این مقاله موضوع محوری « توسعه ی اقتصادی و انقلاب » است به همین مختصر بسنده می کنم .
2- جامعه ی « فئودال » - جامعه ای با محوریت اقتصاد کشاورزی - برای خود قوانین (پارادیم) ویژه ای دارد که گرچه آزادی انسان ها را محدود می کند اما به آنها «امنیت » می دهد .
« اریک فروم » روانکاو جامعه نگر اعتقاد داشت که انسان برسر دو راهی
« آزادی » و « امنیت » سرگردان است. از یک سو علاقه مند است که آزاد باشد برای زندگی خود تصمیم بگیرد و ازسویی میل دارد «جهان امن کودکی » را در بزرگسالی نیز تجربه کند ، جهانی که دیگران مسوول زندگی و مراقبت از ما بودند و می توانستیم به آنان تکیه کنیم و از آنان متوقع باشیم . درست است که در جامعه ی فئودال دخترمجبور است به ازدواج با شوهری که پدر یا حتی پدربزرگ برایش انتخاب کرده اند رضایت دهد و پسر مجبور است شغل پدر را ادامه دهد ولی در قبال این آزادی از دست رفته ، آنان دنیای امنی را دارند که در آن همان پدر و پدر بزرگ مسوولیت حل مسائل زندگی آنان را نیز به دوش می کشند . هرگاه جامعه ای احساس امنیت می کند خواستار آزادی می شود و هرگاه جامعه ای احساس نا امنی کند از آزادی می گریزد !
« توسعه اقتصادی » ساختارهای اقتصاد « فئودال » را می شکند تا ساختارهای جدید اقتصاد صنعتی را بنا نهد .
در یک فرایند توسعه ی متوازن ، فرهنگ و اقتصاد چنان هم نوا تغییر می کنند که همانطور که به تدریج پارادایم های جهان قبل فرو می ریزند پارادایم های جهان نو جای آنها را می گیرند در نتیجه « دنیای امن توده » به هم نمی ریزد .
چنین فرایند توسعه ای را در انگلستان شاهد بودیم .
اگر در جامعه ای بنیادهای اقتصادی فئودالی بر بقای خود پافشاری کنند در حالی که فرهنگ تغییر کرده باشد « انقلاب » یا « جنگ » اجتناب ناپذیر می گردد همانطور که ورود فرانسه به اقتصاد صنعتی از گذرگاه انقلاب 1789 و ورود روسیه به اقتصاد صنعتی از گذرگاه انقلاب 1917 بود .
دو جنگ بزرگ جهانی نیز معبری بودند که کل اروپا « اریستوکراسی » فئودالی را بازنشسته کند و « تکنوکراسی » صنعتی را به جای آنها بنشاند . از سوی دیگر ، توسعه ی اقتصادی سریع بدون زمینه سازی های فرهنگی نیز باعث ایجاد
« انقلاب های ارتجاعی » می گردند . انقلاب 1357 ایران یکی از نمونه های انقلاب های ارتجاعی بود . تفاوت انقلاب های ارتجاعی با سایر انقلاب ها این است که این قبیل انقلاب ها یک ملت را به چند دهه و چه بسا چند سده عقب برمیگردانند .
برنامه ی توسعه ی اقتصادی سریع و صنعتی شدن پرشتابی که شاه با حمایت دوستان آمریکایی اش برای رسیدن به «دروازه ی تمدن بزرگ » تحت عنوان « انقلاب سفید شاه و ملت » آغازکرده بود بسترفرهنگی مناسبی نداشت و در نتیجه منجر به « تفکر نوستالژیک » در روشنفکران و نخبگان فرهنگی جامعه شده بود به گونه ای که برخلاف تحصیلکرده های دهه های 20 و 30 ، تحصیلکرده های دهه های 40 و 50 درگیر افکار ارتجاعی مذهبی شده بودند .
مقایسه کنید امثال بزرگ علوی ، صادق هدایت و محمد علی جمال زاده را با جلال آل احمد ، دکتر شریعتی و مهندس بازرگان.
«نوستالژی » جامعه ای که « با سرعت غیر مجاز » صنعتی شده بود از یک سو و مذهب زدگی نخبگانی که هدایت جامعه را بر دوش داشتند از سوی دیگر منجر به فاجعه ای تاریخی شد که در آن جامعه ی ایران که لیاقت این را داشت که پس از حکومت مشروطه ی سلطنتی ، فضای آزادتر و انسانی تر (اومانیستی ) جمهوری دموکراتیک را تجربه کند به دوران خلافت عربی بازگشت نماید و« سقیفه ی بنی ساعده ای » به نام خبرگان عهده دار« کشف » ولی امر مبسوط الید تام الاختیار می باشد !
فاجعه ی دومی که پس از انقلاب 1357 در کشور ما رخ داد نیز با یک توسعه ی اقتصادی پرشتاب دیگر مرتبط است :
« دوران سازندگی »
هاشمی رفسنجانی با افکار شبیه شاه ، دو دهه پس از انقلاب ، دوباره بدون آماده ساختن فرهنگ جامعه ، حرکت جدید صنعتی شدن را آغاز کرد و دوباره همان داستان تکرار شد :
« تئوکراسی » اشرافی ( روحانیون صاحب دربار! ) وشرکای اقتصادی آنها
( جامعه ی روحانیت مبارز ، جامعه ی مدرسین حوزه ی علمیه قم ، آستان قدس رضوی ، حزب موتلفه ، انجمن اسلامی بازار و ... ) که حاضر نبودند قدرت و ثروت را به « تکنو کرات ها » واگذار کنند دومین حرکت ارتجاعی را سازماندهی کردند :
« اتحاد تاکتیکی » با نظامیان و تربیت نیروهای شبه نظامی ( میلیشیا ) و ایجاد « دخمه های » امنیتی ازیک سو و « تصرف » مراکز فرهنگی و رسانه ای ازسوی دیگر .
حرکت اول ، مانور « اشراف اموی ! » برای سرکوب نخبگان و مهاررقبا بود و حرکت دوم تاکتیک آنان برای تحمیق توده ها .
محصول چنین برنامه ای حکومت نظامی – امنیتی موجود بود .
دانستن این که ما چگونه به اینجا رسیدیم ، قدم اول برای تامل درباره ی این است که چه باید کرد .
در پایان لازم به ذکر است که با این که دو نظریه ی فوق به ظاهر فرایند های متفاوتی را مطرح می نمایند امکان این که هر دوی این فرایندها همزمان رخ داده باشند نیز غیرممکن نمی باشد .
بگذارید نوشته ام را با این نتیجه گیری به پایان ببرم که با این داستان ،
« جنبش سبز » رسالتی تاریخی و جهانی بر دوش دارد و صبر و پایداری سبزها باید با « طول تاریخ » و « عرض جغرافیا » رقابت کند . پس :


                                                             « صبورانه سبز باشید »


۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

روشنفکر وتوده

« اچ.جی.ولز » درکتاب علمی – تخیلی اش « بعد چهارم » آینده ی اندوهباری را برای جامعه ی بشری ترسیم کرده است . در پیش بینی او ، گسست بین طبقات اجتماعی چنان شدید است که « مسافر زمان » در مواجهه با آن جامعه احساس می کند نه با طبقات اجتماعی مختلف بلکه با گونه های جانوری متفاوتی آشنا می شود . یکی از این گونه ها موجودی لطیف ،مهربان و زیباست که در آفتاب و نور زندگی می کند و گونه ی دیگرموجودی نیمه حیوان - نیمه انسان است که درغارهای تاریک زیرزمینی زندگی می کند و فقط نیمه شب ها ازغار بیرون می آید و اگرموجودی ازگونه ی اول را ببیند او را می درد و می خورد !

                     
                                        *   *   *

حکومت های تمامیت خواه ، برای حفظ و توسعه ی قدرت ، تلاش می کنند رابطه ی بین « روشنفکر » و « توده » را قطع کنند . وضع جامعه ای که قربانی چنین سیاستی شده باشد همچون وضعیت بدنی است که ارتباط آن با سطوح متفکر ( عالی ) مغزقطع شده باشد . مغز به تفکر و تخیل ادامه می دهد اما تفکر و تخیل او بربدن تاثیری ندارد . بدن به حیات نباتی و واکنشی خود می پردازد بدون اینکه رفتار هدفدار و طراحی شده ای بروز دهد .
درجامعه ی استبداد زده ، حکومت بین روشنفکر و توده حائل می شود ، نتیجه این است که جامعه به دو « گونه » تقسیم می شود :

1- اقلیتی اندیشه ورز ، هنرمند و اخلاق مدار که گرچه می توانند در راحتی و رفاه زندگی کنند دغدغه ی توده را دارند .


2- همان « توده » که حتی دغدغه ی خودشان را هم ندارند ، واکنشی و عادتی زندگی می کنند و فارغ از اندیشه و هنر و اخلاق به زندگی نیمه حیوانی - نیمه انسانی قانع اند و چه بسا که در مقابل « پاداشی »حاضر به دریدن گونه ی اول نیز باشد!

                                        *   *   *

برای اجتناب از چنین فاجعه ای ضروری است که روشنفکران در دیواری که حکومت بین آنان و توده ایجاد کرده است رخنه ایجاد کنند .
تبدیل مطالب و مقالات اینترنتی به نشریات کاغذی و توزیع وسیع آنها ، طراحی پیامک های آگاه کننده و نشر آنها و ایجاد هسته های مطالعه و گفتگو برای سطوح پایین تر فرهنگی - اجتماعی از روش های ساده و در دسترس برای این منظورند .


تجربه هاتان را با دیگر دوستان به اشتراک بگذارید .


۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه

آیت الله خمینی: بتی که شکست

9-8 ساله بودم که انقلاب 1357 پیروزشد . با آن که هرچه تلاش کردم نتوانستم «عکس آیت الله خمینی را درماه ببینم » ، باور کردم که میلیون ها نفر آدم بزرگ اشتباه نمی کنند وحتما خمینی « نایب الامام » است .

به سرعت « نایب الامام » به « امامت » ارتقاء یافت و نامش با سه صلوات همراه شد . بمباران تبلیغاتی مقدس سازی این امام جدید آنچنان درمدارس و رسانه ها سنگین بود که تا چند دهه « تفکر نقاد » من درمقابل نام و « تمثال » ایشان از کار می افتاد و « امام خمینی » را پیری روشن دل و الهی می دیدم که با « دیگران » تفاوتی از زمین تا آسمان دارد و اگر دراین حکومت خیانت و جنایتی صورت میگیرد قطعا دامن این« امام » به آن آلوده نیست.
سال ها گذشت تا از« افسون» وردهای نامقدسی که در کودکی و نوجوانی ام تفکر نقادم را فلج کرده بود رهایی یابم و بتوانم مروری بر عملکرد ایشان داشته باشم .
شما دوستان را نیز در مرور خود سهیم می کنم .

1- بی اطلاعی و نادانی
در همان ماههای اول پیروزی انقلاب ، خانم «اوریانا فالاچی » خبرنگار ایتالیایی به ایران می آید و با مهندس بازرگان و آیت الله خمینی مصاحبه می کند . این مصاحبه ها در کتاب « گفتگو با تاریخ » چاپ شده اند اما در چاپ های اخیر این کتاب بخش هایی از آنها سانسور شده اند .
دربخشی از این مصاحبه اوریانا فالاچی در مورد مخالفت آیت الله خمینی با موسیقی از او می پرسد :« آیا از نظر شما موسیقی بتهوون ، باخ و موتزارت اشکالی دارد ؟» پاسخ آیت الله خمینی این است : « من این کسانی را که می گویید نمی شناسم .اگر موسیقی آنها موسیقی جنگی است اشکال ندارد . اگر به جزموسیقی جنگی باشد اشکال دارد !»
همین چند جمله نشان می دهد که ایشان از حداقل اطلاعات در مورد دنیای اندیشه و هنر بی بهره بوده اند و تنها هنر را در خدمت تهییج مردم برای جنگیدن مباح می دانسته اند .
در ادامه ی مصاحبه فالاچی درباره ی محاکمه های بدون وکیل و اعدام های بدون طی شدن مراحل قانونی می پرسد . ایشان به جای این که به مساله ی به این مهمی حساس باشند و ازفالاچی مستنداتش را بخواهند به سرعت پاسخ می دهند : « دروغ است ،همه اش دروغ است ، اینها را برای ما می سازند ! » و وقتی فالاچی تاکید می کند که اسنادی در حمایت ازادعایش دارد پاسخ آیت الله خمینی این است که « چنین چیزهایی پیش می آید ! همه جای دنیا پیش می آید !»
آیت الله ، نه تنها با اندیشه و هنر بین المللی بیگانه بود که حتی از تاریخ ایران نیز بی اطلاع بود . وی در11 اسفند 1357 در سخنرانی ای در مدرسه ی فیضیه ی قم می گوید : « بیرق ایران نباید بیرق شاهنشاهی باشد . آرم های ایران نباید آرمهای شاهنشاهی باشد . از همه ی ادارات باید این بیرق سه رنگ منحوس برداشته شود . باید این شیر و خورشید منحوس محوشود .» آیت الله خمینی نمی دانست که شیر و خورشید پرچم ایران نمادی از اسدالله الغالب است و به نشانه ی مذهب رسمی تشیع 500 سال بر علم های ایران نقش می شده است و ربطی به شاهنشاهی بودن ایران نداشته است .
2- استفاده ازسلاح «تکفیر» به جای «گفتگو»
زمانی که آیت الله بهشتی به عنوان رئیس دیوان عالی کشور لایحه ی قصاص را به مجلس فرستاد ، گروهی از احزاب سیاسی از جمله جبهه ی ملی این لایحه را مغایر با حقوق بشر تشخیص دادند و در اعتراض به آن، اعلام تجمع نمودند .
آیت الله خمینی بلافاصله در سخنرانی ای که همان روز داشت اعضای این گروهها را«تکفیر» نمود ! او به آنها مهلت داد که تا اخبار ساعت 2 حرفشان را پس بگیرند در غیر این صورت کافرند ! می دانید که کافر شدن یک مسلمان (ارتداد) باعث می شود که او محکوم به مرگ گردد . بنابراین آیت الله خمینی احزابی را که طبق قانون در یک فضای مسالمت آمیز اقدام به اعلام نظر می کنند به مرگ تهدید می کند !


3- رفتار واکنشی و بی هدف
ماجرای اشغال سفارت آمریکا یکی ازپرهزینه ترین وقایع برای ملت ایران بوده است . چگونگی این ماجرا شنیدنی است . گروهی از گروههای کمونیست و طرفدار اتحاد جماهیر شوروی چند روز قبل از ماجرای 13 آبان به سفارت آمریکا حمله می کنند و چند ساعت آن را اشغال می کنند . پلیس موفق می شود کنترل اوضاع را به دست بگیرد و این افراد را از سفارت اخراج کند . کمونیست ها چند روز بیرون سفارت آمریکا تجمع می کنند و ضمن شعارهای ضد آمریکایی خواستار تعطیلی سفارت آمریکا می شوند . قرار می شود گروهی از دانشجویان مذهبی برای کمک به پلیس و جلوگیری ازاشغال سفارت در آن مکان تجمع کنند . این دانشجویان «پیرو خط امام » درواقع برای کمک در حفاظت سفارت به آن مکان برده می شوند ولی کمونیست ها موفق می شوند با تحریک عواطف آنها شرایطی فراهم کنند که همان« محافظین» که عنوان «مرابطون» (یعنی دیده بانان ، رصد کنندگان ) را برگزیده بودند برای اثبات این که ضد امپریالیست تر ازکمونیست ها هستند به سفارت حمله کنند و کارکنان آن را گروگان بگیرند .
غیر قانونی بودن و بی هدف بودن رفتار این دانشجویان احساساتی ، دولت موقت منتخب آیت الله خمینی را بهت زده کرده بود اما آیت الله خمینی ضمن تایید این رفتار برنامه ریزی نشده و تکانشی آن را انقلاب دوم نامید !
«محمد حسنین هیکل» روزنامه نگار معروف مصری در کتاب «ایران،روایتی که ناگفته ماند» شرحی از این واقعه را می آورد که خواندنی است .

4-جنگ طلبی و واقعیت گریزی
روزنامه های سالهای 1358 و 1359 نشان میدهد که آیت الله خمینی به جای تلاش به برقراری رابطه ی دوستانه با کشورهای اسلامی ، از ابتدای پیروزی انقلاب ، تحت نام صدور انقلاب اقدام به تحریک ملت های اسلامی به سرنگونی حکومت های «مرتجع» شان می نمود . تیتر صفحه ی اول یکی از شماره های روزنامه ی کیهان آن روزها (که این روزها در ایمیل ها دست به دست می شود ) این است : «امام خمینی ارتش عراق را به شورش علیه حکومت دعوت کردند !»
تاکنون کمتر به این موضوع پرداخته شده که رفتار خارج ازعرف بین المللی آیت الله خمینی چقدر زمینه ساز جنگ8 ساله شد . در جنگ طلب بودن و شخصیت بیمار صدام حسین شکی نیست ولی در این که بدون چنین محرک هایی از سوی آیت الله خمینی صدام باز هم به ایران حمله می کرد می توان تردید روا داشت .
5- بی ثباتی در نظر ، لجاجت در عمل
اظهار نظرهای بی ثبات و متناقض آیت الله خمینی در زمینه های مختلف نشان می دهد که ایشان فاقد یک چارچوب فکری منسجم بوده اند. در کتاب ولایت فقیه آیت الله خمینی طی 82 صفحه ای که به حکومت اسلامی اختصاص یافته است 37 بار از حد زدن و قصاص یاد شده در صورتی که حتی در یک مورد هم به امور فرهنگی ، اجتماعی و اقتصادی اشاره نشده است !
نظریه ی ولایت فقیه ایشان که در نجف تنها محدود به جمع آوری خمس و زکات و اجرای حدود شرعی ( شلاق و قطع دست و سنگسار ) بود ، با به دست آوردن قدرت تغییر شکل داد و سرانجام بر احکام اولیه نیزولایت یافت . در سال 1356 ولی فقیه قرار بود نقش ناصح و ناقد دولت را داشته باشد ولی در سال 1366 ولی فقیه در « ولایت تشریعی» قدرتی برابر با پیامبر یافت !

علاوه بربی ثباتی ایشان در نظریه های کلی دینی و سیاسی که در مسائلی همچون «حدود و حقوق ولایت فقیه» ،« مساله ی موسیقی» ، «مساله ی بلاد کبیره» و... مشهود است نظر ایشان راجع به اشخاص نیز کاملا بی ثبات بود .
در مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری بنی صدر ، آیت الله خمینی در وصف او گفت که« در قلب ملت جای دارد چراکه مسلمان و متعهد و انقلابی است» ولی هنگامی که مجلس شورای اسلامی رای به عدم کفایت سیاسی وی داد آیت الله گفت که ازابتدا هم می دانسته که او مناسب نیست ! در مورد آیت الله العظمی منتظری ، اعضای نهضت آزادی و صادق قطب زاده نیز نمونه های بارز این بی ثباتی را می بینیم .
برعکس، آیت الله در عمل لجوج و انعطاف ناپذبر بود . میانجی گری دهها تن از سران کشورهای اسلامی که طبق نص صریح قرآن برای ایجاد صلح بین دو طائفه ی مسلمان ایران و عراق پیشقدم شده بودند را نپذیرفت . هاشمی رفسنجانی در گفتگوهایش با دکتر صادق زیباکلام که در کتاب «هاشمی بدون روتوش» آمده است نمونه هایی می آورد از مواردی که آیت الله خمینی برخلاف اجماع مدیران اجرایی بر رای خود پافشاری می کند و هیچکس نمی تواند او را به تامل و تجدید نظر وادارد !

                                              ***
مرور دقیق رفتار و گفتار این «رهبر تاریخی» نشان می دهد که ایشان کاملا احساس مدار و شمی تصمیم می گرفته و در واقع بدون داشتن« قطب نما »و «نقشه» سکان هدایت کشتی یک ملت را به دست گرفته بوده است .توفیق ایشان در به دست آوردن مقبولیت عام نه در درایت و خردمندی او بلکه در هماهنگی او با طرحواره های غلط تاریخی این ملت بوده است . او بر روان نژندی های تاریخی ما سوار شد و ما را به یک پسرفت فرهنگی اسفناک راهنمون شد .
می گویند هر انقلاب دو مرحله دارد : مرحله ی ویرانگری و مرحله ی سازندگی .
این جمله منسوب به مرحوم آیت الله طالقانی است که« آیت الله خمینی برای ویرانگری رهبرمناسبی بود ولی برای سازندگی نه !»
شاید لازم بود که آیت الله خمینی در 22 بهمن 1357 بازنشسته شود ، پیش از آن که بذرجنون قدرت خامنه ای و نیرنگ بازی احمدی نژاد را بکارد !


این یعنی جهانی شدن

یک قاشق قهوه ی «دیویدوف» آلمانی که تحت نظارت یک کمپانی سوئیسی تولید شده را در فنجانم میریزم و آب جوش را از سماور داخل فنجان باز میکنم . پیپ مارک « بیگ بن » هلندی ام را از توتون « کاپتان بلک رویال» آمریکایی پر میکنم و با یک فندک چینی آنرا روشن میکنم.

از شبکه ی «آر.ام.اف » که از روسیه پخش میشود ، موزیک کلاسیکی را گوش میکنم که یک گروه ارکستر سمفونیک در وین آن را مینوازد.
رمان « برادران کارامازوف » داستایوسکی روس را می خوانم در حالی که به نظریه ی « ژاک لاکان » فرانسوی که یک روانکاو بریتانیایی آن را روایت کرده است ، می اندیشم.
موبایل « نوکیا»ی فنلاندی ام که در هندوستان ساخته شده است ، پیامی از دکارت فرانسوی برایم می آورد در حالی که ذهنم پر است از روایت « یوستین گرودر» نروژی راجع به زندگی....
این یعنی جهانی شدن !
اما این همه ی جهانی شدن نیست ، جهانی شدن ابعاد دیگری هم دارد :
تلاش حکومت نظامی امنیتی حاکم بر ایران برای دست یابی به سلاح اتمی باعث شده است که اروپایی ها نقض حقوق بشر در غزه را فراموش کنند.
ژست های تو خالی اقتدار همین ژنرال - بازجوهای ایرانی باعث شد آمریکا از استقرار سپر دفاع ضد موشکی اش در لهستان چشم پوشی کند و روسیه سهم بیشتری از نفت دریای خزر بدست آورد.
جنایات این حکومت نظامی در خیابان ها ی تهران ودر کهریزک و اِوین ، باعث شده که «بنیاد گرایان اسلامی» که به دنبال تأسیس حکومت دینی در کشور های مسلمان بودند حنایشان دیگر رنگی نداشته باشد و سرکوب شیعیان یمن را دیگر کسی محکوم نکند.
پرچم ضد صهیونیستی اکنون در دست ترکیه است تا با چاشنی اسلام گرایی ، رؤیا های امپراطوری عثمانی و پان ترکیسم خود را دنبال کند.
شاید « جنبش سبز» تا یک دهه ی دیگرهم نتواند تخت ضحاک را فرو اندازد اما در دنیایی که همه چیزش به هم بسته شده است ، جنبش سبز جهان را ازکابوس تکرار حکومت های ایدئولوژیک می رهاند ، برخورد تمدن های « ساموئل هانتیگتون» را در سطح برخورد حکومت ها فرومی کاهد و نظریه ی « فرانسیس فوکویاما » را تایید می کند که « لیبرال دموکراسی » آخرین لنگرگاه تمدن بشری است.
این یعنی جهانی شدن !










درباب حکومت

1- در حدود سال 1680 ميلادي (330 سال پيش) جان لاک فيلسوف انگليسي، « دو رساله درباب حکومت » را به نگارش درآورد. او در اين کتاب نظرية «حق الهي پادشاهان» را نقد نمود و به اين نتيجه رسيد که حق حکومت يک «قرار داد اجتماعي» است و نه يک «حق الهي»، بنابراين مردم تا زماني موظف به اطاعت از حکومت‌‌اند که حکومت در چار چوب قرار داد اجتماعي به مردم خدمت نمايد. در غير اينصورت مردم حق دارند – و بلکه وظيفه دارند – که حاکمان را از قدرت خلع نمايند.



2- در سال 1285 هجري شمسي (يکصد و چهار سال پيش) «قيام مشروطه» در ايران به پيروزي رسيد. معناي «مشروطيت» همان است که در رسالة حکومت «جان لاک» آمده است: قدرت حاکمان «به شرطي» قابل قبول است که آنان در چارچوب يک قرار داد اجتماعي عمل نمايند. نام اين قرار داد اجتماعي را «قانون» مي‌گذاريم. اگر قرار باشد حاکمان، خود، قانون را معين نمايند و خود، مسئول ارزيابي رعايت قانون باشند، طبيعي است که کلّ اين ماجرا پوچ و مضحک خواهد بود. به همين دليل بود که در قيام مشروطه مردم خواستار تأسيس «مجلس شوراي ملي» و «عدالتخانه» شدند، يعني از سويي چارچوب آن قرار داد اجتماعي (قانون) بايد توسط نمايندگان مردم تعيين گردد و از سوي ديگر نهادي مستقل از حکومت بايد تبعيت حاکمان از قانون را مورد ارزيابي قرار دهد.


3- موضوع «استقلال قوا» به اين معناست که افرادي که در موضع قدرت قرار دارند (قوة مجريه)، «مبسوط اليد» نباشند بلکه در چارچوبي که نمايندگان مردم (قوة مقننه) معين مي‌کنند حق اعمال قدرت داشته باشند و نهاد مستقل ديگري (قوة قضائيه) نيز بر تخلفات صاحبان قدرت قضاوت نمايد و آنان را در صورت تخلف از آن چارچوب مجازات کند.


4- وجود نهادي به نام «رهبري» که هم نمايندگان مردم (نمايندگان مجلس) بايد از گزينش منصوبين او (شوراي نگهبان) عبور کنند و هم رئيس قوة قضائيه توسط او تعيين مي‌گردد به خودي خود نقض کنندة اصل «استقلال قوا» است و باعث مي‌شود که «حقوق مردم» محدود به چارچوبي شود که حکومت تعيين مي‌کند نه اين که «حدود حکومت » توسط چارچوبي که مردم تعيين مي‌کنند معين گردد!


5- حال اگر اين نهاد (رهبري نظام) پا را از اين حد نيز فراتر گذارد و چنان خود را «مبسوط اليد» و «صاحب اختيار مردم» بداند که به خود اجازه دهد پيش از ارزيابي صحت انتخابات توسط نهاد قانوني منصوب خود او (شوراي نگهبان) و قبل از رسيدگي به شکايات و گزارشات، صحت انتخابات را تأييد نمايد و يا توسط رئيس مجلس به نمايندگان مجلس پيام بفرستد که به وزراي پيشنهادي رأي مثبت بدهند و يا از رئيس جمهور بخواهد که انتخاب معاونين و وزرايش را با نظر او هماهنگ کند ما با يک فاجعه در نظام سياسي جامعه مواجهيم و آن اين که يک دستگاه عريض و طويل بوروکراسي، قانون گذاري، کارشناسي، نظارت و غيره در نهايت بايد موافق نظر «يک فرد» عمل نمايد در غير اينصورت تصميمات آن «وتو» خواهد شد! جالب اينجاست که در اين نظام سياسي عجيب و غريب حتي کساني که قرار است بر درستي عملکرد رهبر نظارت نمايند (مجلس خبرگان) نيز بايد از فيلتر گزينش منصوبين همين رهبر (شوراي نگهبان) بگذرند! در واقع «پادشاه» حق اين را مي‌يابد که خود تعيين کنندة افرادي باشد که قرار است بر درستي کار او نظارت کنند!


6- «جنبش سبز» به تعداد کساني که در آن سهمي دارند تعريف دارد و هيچکس نمي‌تواند ادعا کند که صاحب اين حق است که هدف و روش آن را تعريف نمايد. من به ميزان اندک سهمي که در اين جنبش دارم اجازه مي‌خواهم اين هدف را براي جنبش سبز پيشنهاد نمايم: «بازگشت به مشروطيت»


7- نظام‌هاي سلطنتي زيادي در جهان وجود دارند که به شيوة دموکراتيک اداره مي‌شوند همچون سوئد، دانمارک و بريتانيا. بنابراين وجود پادشاهي که نماد وحدت ملي باشد و در مراسم آئيني و تشريفاتي نقش داشته باشد مغايرتي با «مشروطيت» ندارد خواه اين پادشاه تاج بر سرگذارد و خواه عمامه. اصلاح طلباني که پيش از انقلاب از شاه مي‌خواستند «سلطنت نمايد، نه حکومت» مي‌دانستند که چنين تمهيدي هم به نفع حقوق ملت است و هم به نفع خود شاه که مجبور نيست باري را که فوق طاقت يک فرد است به دوش کشد. هيچ فردي حاضر نخواهد بود چنين بار سنگيني را به دوش کشد مگر اين که دچار جنون خود بزرگ بيني (مگالومانيا) باشد، «شاه» ثابت کرد که دچار چنين مشکلي است!


امروز نيز همان داستان تکرار مي‌شود!


«هستی» گرچه«صبور»است اما «فراموشکار» نیست

از زمستان 1299 هجری شمسی که رضا خان قدرت را به دست گرفت تا تابستان 1330 که طرفداران دکتر محمد مصدق را به گلوله بستند،کمتر کسی به عدم مشروعیت حکومت پهلوی فکر میکرد.

به جز افراد نادری چون مرحوم مدرس،مرحوم فرخی و مرحوم میرزاده ی عشقی که از همان اوایل،روحیه ی دیکتاتوری را در رضا خان تشخیص داده بودند،سایر نخبگان یا به وجود چنین
روحیه ای حساس نبودند و یا اصولا تصور میکردند «مردم ایران باید چوب بالای سرشان باشد.»
در واقع در سی سال اول حکومت پهلوی ، کمتر کسی به نفی این حکومت می اندیشید.در مقابل اکثریتی که در برابر حکومت پهلوی خاضع و مطیع بودند،اقلیتی قرار داشتند که به «نقد» حکومت میپرداختند.نه مذهبی ها،همچون آیت الله العظمی بروجردی و آیت الله کاشانی و نه ملّی گراها ، همچون دکتر مصدق و دکتر فاطمی ، تا آن زمان مشروعیت حکومت پهلوی را زیر سوال نبرده بودند.
در فاصله ی 30 تیر 1330 تا 28 مرداد 1332 بود که مشروعیت پهلوی ها زیر سوال رفت. شروع ماجرا با کشتار تظاهر کنندگانی بود که به نفع دکتر مصدق به خیابان ها آمده بودند و پایان ماجرا با کودتایی بود که منجر به ساقط شدن دولت دکتر مصدق و بازگشت شاه به قدرت شد. به ظاهر همه چیز پایان یافت : دکتر مصدق تا پایان عمر در تبعید و انزوا به سر برد ، دکتر فاطمی اعدام شد ، فدائیان اسلام تیر باران شدند و فضای نظامی – امنیتی منجر به سکوتی گسترده و سنگینی گشت . پهلوی ها درک نکردند که ماجرای «عدم مشروعیت»،ماجرایی نیست که با سرکوب و کشتار قابل حل و فصل باشد . بذر عدم مشروعیت حکومت پهلوی که در سال 1330 کاشته شد ، در خرداد 1342جوانه زد و میوه ی آن در زمستان 1357 چیده شد.
خاطرات «احسان نراقی » که در دوسال آخر حکومت پهلوی با محمد رضا پهلوی ملاقات هایی داشت نشان میدهد که شاه چنان به فضای امنیتی و سکوت ظاهری جامعه دل خوش کرده بود که اساساً شگفت زده شده بود که چه اتفاقی رخ داده است! شاه حوادث کشور را به انگلیسی ها نسبت می داد و بار ها گفته بود این رسانه های خارجی هستند که مسائل جزئی ایران را اغراق آمیز منتشر می کنند. او از شرکای غربی خود گله داشت که چرا جلو ی رفتار تحریک آمیز روزنامه نگاران شان را نمی گیرند !
پیشنهاد میکنم کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین»احسان نراقی را بخوانید . این کتاب را نشر رسا منتشر کرده است. با خواندن این کتاب شاید شگفت زده شوید که چقدر تاریخ استعدادِ تکرار دارد!
محمد رضا پهلوی تصور کرده بود اگر اکثریت جامعه خاموش و بی تفاوت به نظرمی رسند و بسیاری از نخبگان هم حقوق بگیر دستگاه حکومت شده اند اوضاع کاملاً رو به راه است . او به فریاد های «جاوید شاه» مردمی که برای استقبال او «طاق نصرت»می بستند وخیابان ها را با قالی مفروش میکردند اعتماد کرده بود وکرنش تیمسارهایی که تعظیم میکردند و دست او را می بوسیدند به او اعتماد به نفس غریبی داده بود!
مصا حبه های شاه در 2-3 سال آخر حکومتش نشان میدهد که او داعیه ی «مدیریت جهانی»درسرداشت و به خبرنگاری گفته بود این رفقای چشم آبی ما حکومت کردن بلد نیستند!
شاه قصه هایی را که زمانی برای کسب مشروعیت از عوام ساخته و پرداخته بود خودش هم باور کرده بود ، خودش را «نظر کرده»میدانست و باور داشت که «حضرت ابوالفضل» حامی اوست .
شاه،جوخه های اعدام،شکنجه گاه های ساواک و باج هایی را که به قدرت های خارجی می داد فراموش کرده بود امّا جایی از جهان،بایگانی عجیب و غریبی وجود دارد که هیچ چیز در آن گم نمی شود.
هر کس کتاب «آخرین سفر شاه»از«ویلیام شوکراس»را بخواند وخفّتی را که شاه پس از یک عمر شاهزاده بودن و شاهنشاه بودن ، در اواخر عمرش تحمل کرد مرور کند ناگزیر به این نتیجه خواهد رسید که «هستی» گرچه«صبور»است اما «فراموشکار» نیست.


پشت نقاب

در ماههای اول انقلاب گروهکی با اقدام به ترور بزرگان انقلاب خود را به جامعه معرفی کرد. از جمله شهدای اقدامات تروریستی این گروه حاج مهدی عراقی و پسرش حسام و استاد مرتضی مطهری بودند. شهید عراقی از نزدیکان امام خمینی از اوایل نهضت بود واستاد مطهری ریاست شورای انقلاب را بر عهده داشت. فرد دیگری که هدف حمله تروریستی این گروه قرار گرفت هاشمی رفسنجانی بود که از این حمله جان سالم به در برد. این گروهک خود را " گروه فرقان" نامید. گروهک فرقان نام خود را از یک اصطلاح قرآنی گرفته بود که معنای آن جدا کننده حق و باطل است . این گروهک علاوه بر ترورهای فیزیکی هدف دیگری را نیز دنبال کرد و آن ترور شخصیت معلم انقلاب دکتر علی شریعتی بود. به اعضای گروه فرقان آموخته بودند که در صورت دستگیری در اعترافاتشان بگویند تحت تا ثیر افکار دکتر شریعتی اقدام به این ترورها کرده بودند. اما نکته ظریفی توطئه بودن این اعترافات را بر ملا ساخت . تروریست ها می گفتند ما تحت تا ثیر کتاب های "علی شریعتی" این اقدامات را انجام داده ایم.می دانیم که هیچیک از طرفداران "دکتر شریعتی" او را "علی شریعتی" نمی نامید ند . کسانی که سالها با "دکتر"مخالف بودند و حتی علیه او کتاب می نوشتند او را "علی شریعتی" می نامید ند.آنها کسی نبودند جز اعضای "انجمن حجتیه" ! " انجمن حجتیه" شاخه ای از دستگاه امنیت رژیم شاه (ساواک) بود که در حوزه های علمیه و محافل مذهبی نفوذ کرده بود تا نهضت اسلامی را منحرف سازد. انجمن حجتیه چنین تبلیغ می کرد که مانع اصلی در برابرظهور امام زمان(ع) وجود فرقه بها ئیت است بنابراین اعضایش را توجیه می کرد که تنها وظیفه مذهبی اجتماعی آنها تلاش برای مبارزه با بهائیان است. سران انجمن حجتیه به این بهانه مبارزه با رژیم پهلوی را تخطئه می کردند. علاوه بر این , انجمن حجتیه به عنوان کانال اطلاعاتی ساواک در حوزه های علمیه و محافل مذهبی انقلابیون را به ساواک معرفی می کرد .

با سقوط رژیم شاه ومتلاشی شدن ساواک ، سران انجمن حجتیه به دلیل این که چهره های مذهبی و روحانی بودند توانستند چهره ی خود را مخفی نمایند و نه تنها همچون سایر ساواکی ها شناسایی و دستگیر نشدند که توانستند در نهاد های انقلابی مهمی همچون وزارت اطلاعات و قوه ی قضائیه نفوذ کنند . این گروه همان کسانی هستند که امام خمینی آنها را طرفداران "اسلام آمریکایی" نامید و آنها را در مقابل "اسلام ناب محمدی" قرار داد .
"گروه فرقان" شاخه ی نظامی انجمن حجتیه بود و "گروهک مدرسه ی حقانی" شاخه ی نفوذی آن است که توانسته تاکنون یه حیات خود ادامه دهد . سالهاست که وزارت اطلاعات – که وزیرآن به طورمستقیم با نظررهبرتعیین می شود – توسط اعضای گروهک حقانی اداره می شود .
"علی فلاحیان" ، "علی یونسی" و "محسنی اژه ای" ازچهره های شناخته شده ی این گروهک هستند . "روح الله حسینیان" که سالهاست رئیس مرکز اسناد انقلاب اسلامی است و اکنون نماینده ی مجلس نیز هست از کسانی است که بی مهابا ازعناصرمجری قتل های زنجیره ای دفاع کرد . "مصباح یزدی" که تئورسین این گروهک است با مدیریت مرکز آموزشی پژوهشی امام خمینی بودجه های کلانی را در دست دارد و جالب اینجاست که رفت و آمد زیادی نیزبه انگلستان دارد !
پس از درگذشت آیت الله علی مشکینی ، ریاست قبلی مجلس خبرگان ، گروه مصباح تلاش زیادی کردند که "مصباح یزدی" ریاست خبرگان را به دست گیرد اما وجود "هاشمی رفسنجانی " مانع از این طرح شد و آیت الله هاشمی رفسنجانی به عنوان ریاست خبرگان معرفی شد .
گرچه ترور هاشمی رفسنجانی توسط گروهک فرقان ناموفق بود و "لابی حقانی" هم نتوانست دست او را در مجلس خبرگان ببندد ، "احمدی نژاد" به عنوان مرید پاک باخته ی مصباح یزدی و مهره ی عملیاتی "انجمن حجتیه" با حمله ی مستقیم به "هاشمی رفسنجانی" درصدد یکدست کردن لایه ی رهبری نظام برآمد . کودتای اخیر ، تنها کودتایی علیه جمهوریت نظام نبود ، بلکه کودتایی در جهت تسلط بر رهبری نظام به طور کامل بود .
جالب است بدانیم که"دکتر مهدی خزعلی" در افشاگری های خود مطرح کرده که "مصباح یزدی" و "احمدی نژاد " خود ، یهودی زاده هستند و "عبدالله شهبازی" پژوهشگر صاحب نام نیز "روح الله حسینیان" را بهائی الاصل می داند !
چهره های پشت پرده ی این کودتا ، همچون "خانواده های مافیا " و " لژهای فراماسونری" گروهی طالب قدرت هستند که برای حفظ و گسترش حیطه ی قدرت و ثروت خود حاضر به معامله با سرویس های اطلاعاتی خارجی همچون موساد و معامله با قدرت های خارجی همچون روسیه هستند .
این گروه فاقد اصول و اخلاق است و تنها هدف آنها دستیابی به قدرت بیشتر است . با پیوستن رسمی رهبرجمهوری اسلامی به گروهک حقانی این سوال مطرح می شود که آیا "پدر خوانده ی " این گروهک مافیایی خود آیت الله خامنه ای است یا او نیز تحت مدیریت پدر خوانده ی دیگری عمل می نماید ؟!